
پریشان کن سر زلف سیاهت شانهاش با من
سیه زنجیر گیسو باز کن دیوانهاش با من
که میگوید که مِی نتوان زدن بی جام و پیمانه
شراب از لعل گلگونت بده پیمانهاش با من
ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه
تو مجنونم بکن از عشق خود افسانهاش با من
بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگهدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتا لانهاش با من
ز ترک مِی اگر رنجید از من پیر میخانه
نمودم توبه زین پس رونق بی خانهاش بامن